نجـــوا‌گر




انگشتم را تا بندِ دوم فشار میدهم درون چشمم و بعد محتویاتش را بیرون میکشم و درونش خودم را میبینم. 

در میانِ انبوهی از انسانهای هاج واجِ نگاه آلودِ به این سو و آن سو، که نمیدانم در بین آنها چه میکنم؟ 

سفید پوشیده ام و ریش های ژولیده ام تا زیر چشمم به گستردگیِ خود مینازد و آرامش را از من ربوده ست.

خواب میبینم در میان سِیلی آدمِ بی سر و ته در حال غرق شدنم. در میان بی سر و تهیِ خودم دست و پا میزنم و به درون کشیده میشوم.

خواب میبینم در میان توطئه ای بی نصیب از هر خوشی و نا خوشی گیر افتاده ام و نمیدانم سر پیازم یا ته پیاز.

خواب میبینم سر دسته ی یک باند تروریستم.

همه جا قرمز میشود و خون میشود و از دستانم میچکد. محتویات چشمم در میان انگشتانم درد میگیرد و میسوزد و نمیسازد.

اما جایش دیگر دردی ندارد. آرام گرفته است. غاری تاریک و سوت و کور که رود باریک خونی در آن به جریان افتاده است، در مقابل چشم دیگرم که روشن است و شفاف و پر درد، به سرم آرامش میدهد. به فکرم آرامش میدهد. به مغزم آرامش میدهد. 

محتویات چشمم را .؛ نه. بهتر آنست که بگویم چشم بی‌نوایم را به درون دهانم میگذارم. مزه مزه میکنم و لذت وصف ناشدنی‌اش را به یاد می‌سپارم تا روزی که چشم دیگرم را به همین سرنوشت دچار کنم. 

آه دستانم! آه پاچّه هایم! بنا گوشم حتی. و زبانی که هرگز به کارم نیامد و شاید با بلعیدنش، روحی تازه در کلامم حلول کند. هع. شاید!

مغزم. مغزم را نمیخورم اما. مغزم را در شیشه‌ی الکلی روی طاقچه کنار عکسِ خانجون میگذارم تا هر بار که نگاهش میکنم، یادم بیاید که

 اما دیگر یادم نمی‌آید. حتما یادم نمی‌آید. چون دیگر مغزی ندارم برای به یاد آوردن. حتی چشمی ندارم برای دیدن. 

خواب میبینم . 





یه عالمه آدم، یه عالمه کاراکتر، یه عالمه شخصیتِ معلق و نامیزان، با یه عالمه موقعیت و داستان و حادثه و کِشمَکِش و جریان و نقطه تعلیق و نقطه اوج و فرود و سقوط و خنده و گریه و لبخند و پیروزی و شکست و پایان های باز و بسته و بی‌خودی و باخودی و هردنبیل و آبگوشتی و غیره و غیره تو مغزم جمع شدن و اصلا هم یادم نمیاد این خانم دکتره با کدوم یکی از این آقایونِ "یه لنگ در هوا" قرار بوده وصلت کنه و یا سرنوشت اون قاچاقچیِ و دلالِ خرید و فروش پوست سمور تو کدوم یکی از این نقطه اوج ها به سقوط منجر میشه. 

اصلا یادم نمیاد این پسربچه ای که یه ترازو دادم دستش و بهش گفتم سر این چهار راه بایست و کاسبی کن و فقط مواظب باش مأمورای شهرداری ترازوتو نبرن، از کجا پیداش شده بود. نَنَه‌ش کی بود و باباش کجا بود؟

یه عالمه آدم نشستن و بِرّ و بِرّ منو نگاه میکنن و دستاشونو گذاشتن زیر چونه هاشونو منتظرن که من براشون یه تصمیمی بگیرم و از این بلاتکلیفی در بیان. 

حتی اون بابایی که خبر نداره دو سه شبه دخترش چرا خونه نیومده هم دیگه سیگاراش ته کشیده و منتظره من یه جوری و به یه بهونه ای لااقل یه نخ سیگار بچپونم تو دستش تا بتونه به قول خودش خیلی استاندارد حرص بخوره. طوری که بار دراماتیکش بالا باشه.

نمیدونم شاید این حاج کاظمی که نشسته تو حُجره ش و داره به حساب و کتابش میپردازه هم نباید اونجا میبوده. 

یادم نمیاد مشکلاتش چی بوده و حل شدن یا نه. قصه‌ش به سرانجام رسیده یا نه؟ دختر شاگردشو شوهر داد یا نه؟ از شرِّ اون وامی که ضامنش بود، خلاص شده یا نه؟

واقعا نمیدونم یه مشت حیوونی که اون سمت نشستن و با آسمون نگاه میکنن و انگار که حتی نفس هم نمیکشن، برای چی اینجان. 

یه مشت آدم و یه چندتا حیونِ بی تکلیف نشستن و دارن به این بالا نگاه میکنن که بلکه من یه فکری به حالشون بکنم. اما نمیدونن که من خودم الان بی تکلیف‌ترین آدم توی قصه هام. نمیدونن که من خودم چشمم الان به آسمونه که بلکه خدا یه کاری بکنه و ما رو از این بلاتکلیفی در بیاره. کسی چه میدونه شاید این ازدیاد جمعیت باعث شده "نعوذوابالله" خدا هم یادش رفته که من داستانم چی بوده و از کجا شروع شده و قرار بوده به کجا ختم بشه.




پینوشت: این مطلب اشتباهی در یه جای دیگه هم ارسال شد. جاش همینجاست/.


هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم. دوستانی که دیگر نمیدانند من هستم و این مرا هم می‌آزارد و هم خرسندم میکند. خرسندم برای اینکه دغدغه ای برای ماندن مداوم در این مکان ندارم و میتوانم به روزمرگی هایم بپردازم و از غافلۀ عمر عقب نمانم.

هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم و به این اندیشیدم که اوقاتم را به چه مسائل پیش‌پا افتاده ای میگذراندم و خود نیز چه مزخرفاتی را بر صفحات این وبلاگ(که اینک آدرسش را و نیز تمام سوابقش را به ناکجاآباد فرستادم) می‌نگاشتم.{گذشته استمراری-اول شخص مفرد}

هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم بی‌آنکه سایۀ شوم تو بالای سرم باشد و هراس اینکه باز دوباره به پر و پای من بپیچی؛ لم داده بودم به پشتیِ صندلیِ گردانی که چند روز پیش از سمساری کبلعی جوادِ یدالهی به قیمتِ شش دانه پفک‌نمکیِ مینو خریداری نمودم و با بی حوصلگی میخواندم و میخواندم و میخواندم.

هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم و به فکر افتادم که هفتاد و هفتمین مطلب جمع دوستانه‌مان را من بنویسیم، با این فرق که مرا چهار نفری که گویا زبانشان بریده شده است ، میخوانند و دیگر آن هفتاد و شش نفرِ واقعی همراه من نیستند.

یعنی آنهایی که میمیرند هم همینطور می‌آیند و اطرافیانِ گذشته‌شان را رصد میکنند و میروند؟


همراه همسرم رفتم متخصص ن و زایمان و از اینجور زهرماریا و خاک‌برسریا. دَمِ در مثل بچه یتیما واساده بودم که دکتر نگاهی به من انداخت و دلش سوخت و گفت بیا تو پسرم!
منم کعنهو گوسفندی که بهش اجازه دادن جلو نیسان بشینه، نیشم تا بناگوش باز شد و رفتم کنار صندلی همسر(صندلیِ همراه خانمهای بیمار که از قبل اونجا قرار گرفته بود) نشستم.
جز یکی دو موردی که میشه با چشم دید، بقیه چیزا رو نفهمیدم. نفهمیدم دیگه. شاید اگه مردونه و یا لااقل یه ذره مردونه تر میگفتن یه چیزایی سر در میاوردم. 
حس خوبی به دکتر نداشتم . اون از دو ساعت و چهل و پنج دقیقه ای که پشت درِ بسته ی مطبش منتظر موندیم و خستگیش به یه طرف، اون هم از استرس اینکه میدونستی دومین نفری و الان بیشتر از ده دوازده نفر مریض اومدن پشت در و ممکنه که جاتو بگیرن و برای برگشت به شهر خودت تا اون وقت شب، دچار مشکل بشی هم یه طرف دیگه.
کلا حس خوبی بهش نداشتم چون از یه جایی به بعد خطابش به من و سوالش از من بود. یه کم شرم داشتم جواب بدم . چه سوالاییه؟ اصلا کی گفته من برم تو؟  تهش گفت دفترچه‌ت همراهته؟ تا اومدم بگم نه، همسر از کیفش درآورد و گفت بله. نگاهی غضب‌آلود به وی انداخته و زیر گوشش گفتم مگه قرار نبود بیای فقط یه دستور بگیری برای سونو؟ گفت: هیس!!! (یعنی حساب کار اومد دستما)
دکتر یه معاینه نسبی انجام داد و بعد اومد سمت من. مثل چی ترسیدم و گفتم: من خوبم. خنده‌ش گرفت. گفت کاریت ندارم. نیشخندی زدم و گفتم : جــــــون. یهو متوجه نگاه آنچنانی همسر که به خاطر رد و بدل شدن چنین دیالوگی بین منو دُکی  رخ داده بود شدم. خلاصه یه سری خزعبلات تو دفترچه ی هر دومون نوشت و از مطبش زدم بیرون. منشی گفت: برای شما هم دارو نوشت؟ گفتم بله. گفت میشه چهل و پنج تومن. گفتم چی؟ گفت ویزیتتون. گفتم برای چی؟ معاینه نشدم که . تازه ایشون دکتر نه.
گفت باید پرداخت کنید. گفتم نمیدم. . دفترچه رو گذاشتم رو میزش و گفتم بِبَرید بدید به دکترتون بگید من دارو نمیخوام برگه ها رو بِکنه. همسر که تازه از اتاق دکتر اومده بود بیرون متوجه درگیری من و منشی شده بود یه پنجاهی گذاشت رو میزش و یه پنجی گرفت و گفت بیا داروخونه همین بغله.
جونم براتون بگه دویست و شونزده تومن داروی منی شد که نه دکتر معاینه‌م کرده بود و نه حتی به من دستی زده بود. داروها رو بردم پیشش گفتم من چِم بود؟ گفت: تقویتیه. گفتم مگه من گفتم ضعف دارم؟ بعد نگاهی به همسر انداختم و با سر انکار کرد که مثلا اون چیزی گفته. دوباره به دکتر نگاه کردم گفتم من چِم بود؟ آیفونو برداشت و به منشیش گفت: زنگ بزن 110. اینجا یه مزاحم داریم. ترجیح دادم برم بیرون. رفتم داروخونه و با بدبختی داروهای خودمو پس دادم. فروختم یعنی. به قیمتِ خریدشون. تُف

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد. (بیان! این را هم حذف نخواهم کرد. حرفت حساب‌ست)

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.(نه هرگز آنرا حذف نخواهم کرد. بیان! حرف در دهان من نگذار.)

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.



انگشتم را تا بندِ دوم فشار میدهم درون چشمم و بعد محتویاتش را بیرون میکشم و درونش خودم را میبینم. 

در میانِ انبوهی از انسانهای هاج واجِ نگاه آلودِ به این سو و آن سو، که نمیدانم در بین آنها چه میکنم؟ 

سفید پوشیده ام و ریش های ژولیده ام تا زیر چشمم به گستردگیِ خود مینازد و آرامش را از من ربوده ست.

خواب میبینم در میان سِیلی آدمِ بی سر و ته در حال غرق شدنم. در میان بی سر و تهیِ خودم دست و پا میزنم و به درون کشیده میشوم.

خواب میبینم در میان توطئه ای بی نصیب از هر خوشی و نا خوشی گیر افتاده ام و نمیدانم سر پیازم یا ته پیاز.

خواب میبینم سر دسته ی یک باند تروریستم.

همه جا قرمز میشود و خون میشود و از دستانم میچکد. محتویات چشمم در میان انگشتانم درد میگیرد و میسوزد و نمیسازد.

اما جایش دیگر دردی ندارد. آرام گرفته است. غاری تاریک و سوت و کور که رود باریک خونی در آن به جریان افتاده است و در مقابل چشم دیگرم که روشن است و شفاف و پر درد، به سرم آرامش میدهد. به فکرم آرامش میدهد. به مغزم آرامش میدهد. 

محتویات چشمم را .؛ نه. بهتر آنست که بگویم چشم بی‌نوایم را به درون دهانم میگذارم. مزه مزه میکنم و لذت وصف ناشدنی‌اش را به یاد می‌سپارم تا روزی که چشم دیگرم را به همین سرنوشت دچار کنم. 

آه دستانم! آه پاچّه هایم! بنا گوشم حتی. و زبانی که هرگز به کارم نیامد و شاید با بلعیدنش، روحی تازه در کلامم حلول کند. هع. شاید!

مغزم. مغزم را نمیخورم اما. مغزم را در شیشه‌ی الکلی روی طاقچه کنار عکسِ خانجون میگذارم تا هر بار که نگاهش میکنم، یادم بیاید که

 اما دیگر یادم نمی‌آید. حتما یادم نمی‌آید. چون دیگر مغزی ندارم برای به یاد آوردن. حتی چشمی ندارم برای دیدن. 

خواب میبینم . 





صورتش را تا میتوانست به من نزدیک کرد و در حالیکه شالش را با دو دستش باز تر کرده بود تا کسی صورتش را نبیند، به چشمانم زل زد. چانه هایش لرزید و بعد مردمک چشمانش شروع کردند به رقصیدن و از گوشه ی چشم چپش  اشکی جاری شد و بعد زد زیر گریه و رفت کنار.

پشت سرش ساعت دیواری پاندول داری که بی حرکت روی دیوار روبرویی آویزان بود، ساعت 5 عصر یا شاید هم نیمه شب را نشان میداد.

صدای مهمان‌ها خیلی گنگ و نامفهوم و بَم به گوشم میرسید. طوری که انگار چیزی در گوشم فرو کرده باشند. دختر بچه ای با لباس سفید روبرویم ایستاد چیزی که میخورد را به من تعارف زد. نمیشناختمش اما نگاهش لبخند داشت و مهربان بود. مرد جوانی به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت و سرِ دخترک را به زور روی شانه هایش گذاشت و خودش نیم نگاهی به من کرد و رفت آنطرف دیوار.

صدای آدمها طوری به گوشم میرسد انگار که در حال کوبیدن مشتی بر طبلی باشند. 

یک مگس مردم آزار نشست روی بینی من و هرچقدر که سعی کردم با تکان دادن خود آن را بپرانم نشد که نشد. فریاد زدم یکی بیاید و من را از شر این مگس و سر و صدای توی هال نجات دهد. اما صدایم به صدایشان نمیرسید. آنقدر حرف میزدند که صدایم را نمی‌شنیدند. مگس از روی بینیِ من حرکت کردو سلانه سلانه به سمت حفره ی بینیِ من رفت. کمی سرک کشید و ترجیح داد جای دیگر دنبال غذایش بگردد. به چشمانم نزدیک شد و بی هیچ دلیلی پرید و رفت.

دکتر می‌آید. جلوی درِ اتاقم می‌ایستد و سعی میکنم به او علامت بدهم که نزدیک‌تر بیاید. دوست داشتم به او بگویم کجایی رفیق؟ معلوم نیست چه مرگم شده است. دستانم را نمیتوانم تکان دهم. پاهایم سست است و صدایم هم در نمی‌آید. اما نایستاد و از جلوی در به کناری رفت و قبل از اینکه از دید من دور شود، دخترم را در آغوش گرفت. چند لحظه ی بعد وارد اتاق شد و کنار من ، روی تخت نشست. سلام کرد و جوابش را دادم.

سعی میکرد اشکهایش را پنهان کندو در همان حال گفت: "چرا؟"

گفتم نمیدانم چه شد دیشب که خوابیدم خوب بودم. حتی نیمه شب هم بیدار شدم و خوب بودم. اما نمیدانم چرا الان نمیتوانم دستان و پاهایم را.

وسط حرف پرید و با بغض گفت: چقدر بهت گفتم مواظب خودت باش. گوش نکردی.

خواستم بگویم خوب حالا مگر چه شده است، که فرصت نداد و بلند شد و رفت.

حس نا آرامی داشتم. نور اذیتم میکرد و همهمه و صدای بَمِ افراد آزارم میداد. دوست داشتم این وضعیت به پایان برسد. میخواستم بنشینم اما نمیتوانستم. 

دکتر باز وارد شد این بار با یک کاغذ و خودکار. احتمالا قصد داشت برایم دارویی تجویز کند اما ترجیح میدادم برود و تنهایم بگذارد و درب اتاق هم ببندد تا در سکوت بمانم.

به ساعت مچی خود نگاه کرد و چیزی نوشت و بعد ملحفه ی سفیدی روی صورتم کشید و رفت.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها